شهادت عبدالله بن الحسن علیهالسلام
کاش میشُد خودش از دور تماشا نکند اینـقـدر در بـغــلِ عــمّـه تـقــلا نـکـنــد کاش میشُد که بگیرند دو چشمانش را نزنـد بـر سـرِ خـود آه خـدایــا نـکــنــد دلـش آرام نـمـیشُـد اگــر از دیــدن او وا عـلـی وا حَـسـنا وای حُـسـیـنا نکـنـد دلـش آرام نـمـیشـد اگـر آنـجــا نــرود تا عـمـو را وسـطِ قـائـلـه پـیــدا نـکـنـد کاش میشُد که نبیند که کسی آنجا نیست که سرِ غـارتِ این سوخـتـه دعوا نکند کاش میشُد که نبیند ولی افسوس که دید هیچ کَس با تَنِ این تـشـنه مـدارا نـکـند دید در پیـشِ لبـش آب زمین میریـزند دید میخـورد زمین نـالـۀ زهـرا نـکـند چه کـند گر نـرسـد وای اگر دیـر شـود چه کـند عـمـه اگر مُشتِ دگر وا نکـند به گمانم که حسن آمد و با زینب گفت: بگـذار او بـرود تـا کـه تـمـاشـا نـکـنـد به گـمـانم که حسن گـفت رها کن بِدَوَد تا دریـغـا و دریـغـا و دریـغــا نـکــنــد او رها شد بدود رفت به گودال که باز با وجـودش اَحدی معـرکه بـرپـا نکـنـد تیغی آمد به عمویش بخورد دستش بُرد سنگی آمد به لبش خورد که نجوا نکند او در آغوشِ عمو بود که یک تیر رسید دوخت او را به عـمو دوخت تقلا نکند او در آغوش عمو بود حرامی زد و گفت: مانده سـر نـیـزۀ خود تا بکـنـد یا نکـند حرمله دید پـسـر را و هـمه فـهـمـیـدند نرود تا به گـلـویش دو سه تا جا نـکـند او در آغوشِ عمو بود که دَه مرکب را تاخـتـنـد از بـدش ایـنهـمـه بـابـا نـکـنـد |